داستان دفتر خاطرات صورتی

 داستان غم انگیز ولی آموزنده, یک داستان غم انگیز

قصه اندوه انگیز

دفتر خاطرات صورتی داستانی اندوه انگیز درباره 1 دختربچه هست که زندگی اش هر روز بدتر و بدتر می شود زیرا او توسط 1 دنیای بی‌رحمانه مورد آسیب و آزار قرار می گیرد.

دختر بچه ای که صاحب دفتر خاطرات صورتی بود ، تنها 8 سال داشت. با وجود سن کم ، او بیشتر از بچه های  همسن خود می دانست.

اگر به جلد دفتر خاطرات صورتی او نگاه می کنید ، احیاناً به آن توجه زیادی نمی کنید. بسیاری از بچه های سن او خاطرات خود را نگه می دارند که در آن پایان افکار تصادفی و اسرار کوچک خود را می نویسند. اما اگر می خواهید دفتر خاطرات صورتی او را باز کنید و به درون آن نگاه کنید ، ممکن هست از آنچه می خوانید شوکه شوید. هر ورقه پر از جمله های کودکانه بود ، جوهر از اشک ریخته و آغشته به خون هست.

عمه و عمویش هر روز او را کتک می زدند. آنها از این واقعیت بیزار بودند که مجبور شدند از او مراقبت کنند. آنها از این واقعیت بیزار بودند که مجبور شدند پول خود را برای او هزیننه کنند.

آنها پایان اوقات‌تلخی های خود را از روی او خالی می کردند ، مشت می زدند و لگد می زدند تا اینکه او دیگر توانی در بدن نداشت.

هرچند مدتها قبل بود، اما او هنوز هم می توانست لبخند دوست داشتنی مادرش ، گرمی بغل او ، سخنان مهربان پدرش ، حس بوسه اش را روی گونه اش ، لبخند شاد برادرش و صدای خنده اش به خاطر بسپارد. اما اینها همه 1 خاطره اندوه انگیز و دوردست بود.

 داستان غم انگیز ولی آموزنده, یک داستان غم انگیز

 قصه اندوه انگیز زندگی

مادر و پدرش مردند. آنها اعدام شده بودند ، اما آنها بیگناه بودند. آنها گول خورده بودند. مردی که آنها گول زده بود بینهایت پولدار و بی رحم بود. پدر و مادرش بی‌نوا و آسان لوح بودند. آنها  شانسی برای اثبات بی گناهی خود نداشتند.

بیشتر بخوانید:  پنج داستان پند آموز

این مرد قتل وحشیانه ای مرتکب شده بود. برای نجات خودش ، تصمیم گرفت شخص دیگری را مقصر  كند. او والدین دختر کوچک را انتخاب کرد. او 1 پرونده جعلی علیه آنها درست کرد.

مدارکی را آماده کرد، سپس به پلیس و قاضی رشوه داد. والدینش به جرم این قتل محکوم شدند و به اعدام محکوم شدند.

دخترک و برادرش در این دنیای خشن و بی رحم تنها مانده بودند. آنها بی خانمان شدند و در خیابان های سرد خوابیده و برای پیدا کردن غذا در سطل آشغال جستجو می کردند. زمستان بود و دخترک آنفولانزا گرفت. او به تندی بیمار شد. آنها هیچ پولی برای پرداخت هزینه پزشک نداشتند ، بنابراین برادرش مجبور به دزدی شد.

مقداری پول دزدید. او برای خواهرش 1 دکتر پیدا کرد. با همان پول کمی که باقی مانده بود ، او دفترچه خاطرات صورتی را برای او خریداری کرد. هنگامی که آن را به او داد ، به او گفت که می تواند از آن استفاده کند تا پایان خاطرات خود را در آن بنویسد.

با گذشت دوران ، دختر بچه بهتر شد ، اما برادرش چندان خوش اقبال نبود. پلیس او را برای سرقت دستگیر کرد. مردی که پول را از او دزدید بینهایت پولدار و بی رحم بود. او به قاضی و پلیس رشوه داد و این پسر را به دلیل دزدی به دار آویخت.

بار دیگر ، زندگی دخترک از هم پاشیده شد و همه رؤیاهای او از بین رفت . او این بار تنها در خیابان ها بود و به سختی زندگی می کرد. 1 روز ، پیرمرد مهربانی به دخترک کوچک برخورد کرد. او در خیابان دراز کشیده بود و تقریباً از گرسنگی مرده بود. او ترحم کرد و او را در بغل گرفت. و او را به نزدیکترین پاسگاه پلیس منتقل کرد و از آنها خواست که از او مراقبت کنند. پلیس پیروز به پیگیری بستگان او شد. عمه و عمو. آنها از مراقبت از دخترک امتناع ورزیدند ، اما پلیس آنها را مجبور کرد که از او مراقبت کنند.

بیشتر بخوانید:  متن هایی زیبا درباره بخشش

عمه و عموی او بدخلق ​​و بیرحم بودند. او هر روز مورد ضرب و شتم قرار می گرفت. هرچند زندگی او وحشتناک بود ، اما او هرگز به اندیشه سرانجام دادن به  زندگی خود نبود. او نمی توانست این کار را انجام دهد. او می دانست که باید زورمند باشد. او می دانست که باید ادامه یابد.

در دفتر خاطرات خود ، خصوصی ترین افکار خود را نوشت. او در مورد امیدها و آرزوهایش نوشت. او 1 آرزو در زندگی داشت. هرچه ممکن هست به نظر غیر ممکن باشد ، او می خواست به مدرسه برود. او می خواست سخت درس بخواند. او می خواست به دانشگاه برود. او می خواست قاضی شود. به این ترتیب ، او اندیشه می کرد ، می تواند به دیگران کمک کند. او راستگو و عادل خواهد بود. او هرگز اجازه نمی داد که خودش تبهکار شود. او هرگز رشوه نمی پذیرفت.

با گذشت دوران ، ضرب و شتم بدتر شد. عمه و عموی او رحم نکردند. بدن او کبود شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود ، اما روحش هنوز زنده بود و او مصمم بود که رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کند.

1 روز اندوه انگیز ، او وقتی بازی می کرد به طور تصادفی به  گلدان مورد علاقه عموی خود  زد گلدان به زمین خورد و مشابه رویاهای دختر به قطعات کوچک خرد شد.

او می دانست که سرانجام زندگیش فرا رسیده هست. او می دانست عمویش بینهایت خشمگین می شود.

او به مدرسه خود دوید و دفتر خاطرات صورتی خود را روی میز آموزنده خود گذاشت. او نمی خواست هدیه گرانبهای برادرش پس از رفتن او دور ریخته شود. هنگامی که او به منزل خود برگشت ، امیدوار بود که هنوز هم وقت دارد ، برای دیدن 1 لحظه دیگر ، از جهان . اما بینهایت دیر بود عموی او قبلاً منتظر او بود. او 1 چماق بزرگ در دست خود نگه داشت و 1 درخشش شیطنت روی صورتش بود. او دخترک را به موهای خود گرفت و او را به داخل کشید.

بیشتر بخوانید:  ‎جملات زیبای انگلیسی

در آنجا ، پشت درهای بسته ، دختر بی‌قدرت را کتک زد تا اینکه سیاه و کبود شد. سپس ، او را مورد ضرب و شتم بیشتر قرار داد. او را کتک زد تا تقریباً همه استخوانهای او شکسته شد.

صورتش از خون پر شده بود و به سختی می توانست نفس بکشد. دخترک می دانست که زمانش فرا رسیده هست. همین که دید که او بی هوش شده و در حال مردن هست، دست از کتک زدن دخترک برداشت.

روز بعد ، او پیدا شد مرده ، روی زمین سرد ، پوشیده شده از خون خشک، آموزنده دفتر خاطرات صورتی کوچک دخترک را روی میز خود پیدا کرد. وقتی آن را باز کرد و آنچه را که در داخل بود خواند ، بلافاصله پلیس را اخبار کرد.

عموی او به جرم قتل دستگیر شد و دفتر خاطرات صورتی به عنوان شاهد در جلسه دادگاه ارائه شد. هیئت منصفه ای از 12 زن و مرد راستگو ، او را مقصر دانستند. قاضی او را به اعدام محكوم كرد.

او به دار آویخته شد. جنازه دخترک در قبری در ، کنار پدر و مادر و برادرش دفن شد.

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …